معنی طفل ، کودک

حل جدول

طفل، کودک

بچه


طفل ، کودک

بچه


طفل و کودک

بچه، خردسال، نوزاد


طفل

کودک

کودک وبچه

کودک، بچه

فارسی به عربی

طفل

رضیع، طفل، طفل رضیع، فتاه جمیله

عربی به فارسی

طفل

بچه بداخلا ق و لوس , کف شیر , بچه , کودک , طفل , فرزند , بزغاله , چرم بزغاله , کوچولو , دست انداختن , مسخره کردن , کودک تازه براه افتاده , کودک نو پا , اشغال , عدد , جمع , سرجمع , حاشیه نویسی , یادداشت مختصر , مبلغ , جمع بستن , بچه کوچک , نو باوه , جوانک , پسر بچه , برگچه

فرهنگ واژه‌های فارسی سره

طفل

کودک

فرهنگ فارسی هوشیار

طفل

کودک، مولود، نوزاد آدمی

فرهنگ عمید

طفل

کودک، بچه،
(صفت) [قدیمی] کوچک،

لغت نامه دهخدا

طفل

طفل. [طَف َ] (ع اِ) تاریکی. || باران. (منتهی الارب) (منتخب اللغات). || طفل العشی، آخر روزنزدیک غروب. (منتهی الارب). آخر روز بعد از نماز دیگر. (منتخب اللغات). وقت فروشدن آفتاب. (مهذب الاسماء). || طفل الغداه؛ از صبح تا وقت غروب کردن آفتاب. (منتهی الارب). هنگام چاشت. (منتخب اللغات).

طفل. [طِ] (ع اِ) بچه. نوزاد آدمی.زغلول. کودک. مولود. (منتخب اللغات). نوزاد مردم و جانوران وحشی. (منتهی الارب). کودک خرد. یکی را گویند و جماعتی را نیز گویند. (مهذب الاسماء). مسعودی گوید:طفل خردتر از صبی است. ج، اطفال. صاحب آنندراج گوید: زمان طفولیت از ولادت تا وقت بلوغ و عندالبعض تا وقت حرکت و نهوض، کذا فی بعض شروح نصاب و یتیم و بی مادر و بی زبان و بسته زبان و شیرمک و شیرمست و خاک نشین وبازی گوش و بدخو و بهانه جو و خودسر و خودرأی و شوخ و بیباک و زیرک و نی سوار و نورفتار و نوبپاآمده و بکرنگاه و زبان دان در فارسی از صفات اوست:
طفل را چون شکم به درد آمد
همچو افعی ز رنج او بربیخت
گشت ساکن ز درد چون دارو
زن به ماچوچه در دهانش ریخت.
پروین خاتون (از حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نسخه ٔ خطی نخجوانی).
پیر در دست طفل گردد اسیر
پشه گیرد چو باشه گردد پیر.
سنائی.
طفلی هنوز بسته ٔ گهواره ٔ فنا.
مرد آن زمان شوی که شوی از همه جدا.
خاقانی.
ما طفل وار سرزده و مرده مادریم
اقبال پهلوان عجم دایگان ماست.
خاقانی.
چو آن عودالصلیب اندر بر طفل
صلیب آویزم اندر حلق عمدا.
خاقانی.
هیچ طفلی در این دبستان نیست
که ورا سوره ٔ وفا ز بر است.
خاقانی.
طفل می نالید یعنی قرص رنگین کوچک است
سگ دوید آن قرص زو بربود و آنک رفت راست.
خاقانی.
نذر کردم که در مدت این فتنه و ایام این محنت جز در بیاض روز از خانه بیرون نیایم و پیش از طفل آفتاب بر سر آفتاب روم. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 329). طفل بودم که بزرگی را پرسیدم از بلوغ. (گلستان).
طفل چون صاحب احسان گردد
زود از داده پشیمان گردد.
جامی.
غلام مذأب، طفل باگیسو. (منتهی الارب).
- امثال:
طفل را به کاری فرست و خود از پی او برو.
طفل عاقِل ز پیر جاهل بِه ْ.
|| کوچک از هر چیز. (منتخب اللغات). خرد و ریزه ٔ هر چیزی و هو واحد و جمع مثل الجنب. قوله تعالی: او الطفل الذین لم یظهروا. (قرآن 31/24). ج، اطفال. (منتهی الارب). || در اصطلاح نردبازان، مهره:
از پی سی طفل را در یک بساط
آن سه لعبت ز استخوان آخرکجاست.
خاقانی.
|| نیاز. || شب. || آفتاب قریب به غروب. || اخگر که از آتشزنه برافتد. || خرد وپاره ای از هر چیزی عین باشد یا حدث و معنی. (منتهی الارب).
- طفلان آتش، کنایه ازشراره باشد:
دویدند قومی دلیران روم
چو طفلان آتش به تاراج موم.
امیرخسرو (از آنندراج).
- طفلان چمن، نباتات نورسته:
طفلان چمن را چو شرر نیست بقائی
در باغ خزان است که همزاد بهاراست.
سلیم (از آنندراج).
- طفل بر در مسجد و به مسجد افکندن، چون زن فاحشه از نطفه ٔ حرام فرزندی بار آرد نهانی آن را بر در مسجد افکندتا هرکه به سروقتش رسد بردارد:
مرد خدا نمیشود گرچه زند کنار خود
بر در مسجد افکند طفل حرامزاده را.
ملاطغرا (از آنندراج).
طفل اشکی کز غم دنیا ز طبعت زاده است
شرم بادت گر ز چشم آن را به مسجد افکنی.
شفیع اثر (از آنندراج).
ریخت به خانه ٔ خدا اشک ریای زاهدان
قحبه به مسجد افکند طفل حرامزاده را.
سعید اشرف (از آنندراج).
- طفل چهل روزه، اشاره به آدم صفی (ع) است بسبب آنکه گِل او در چهل روز سرشته شد. (برهان) (غیاث) (آنندراج).
- طفل خونی یا خونین، آفتاب:
برشکافد فلک مشیمه ٔشب
طفل خونین به خاور اندازد.
خاقانی (از آنندراج).
- || اشک را نیز گویند.
- طفل دبستان، کنایه از کسی که هیچ رتبه و قدری نداشته باشد. (آنندراج).
- طفل در گریبان انداختن، رسم ولایت است خاتونی که پسر ندارد و خواهد که پسر یکی از اقربا به فرزندی گیرد پسر او را در گریبان کرده از دامن برمی آرد و در این شرط است به آنکه از من زاده است، پس عبارت مذکور بمعنی به پسری گرفتن باشد:
ز دل زائیده طفل اشک چشم ازخویش میداند
چو فرزندی که اندازند مردم در گریبانش.
طاهر وحید (از آنندراج).
- طفل را از پستان بریدن و از شیر باز کردن و از شیر بریدن و از شیر واگرفتن، جدا کردن او را و بازداشتن از شیر و آن را به تازی فطام گویند:
رسید نوبت بیداربختیم وقت است
که طفل خواب ز شیر فسانه واگیرم.
نورالدین ظهوری (از آنندراج).
چو رفت ایام شیر و عهد نازش
به عادت دایه کرد از شیر بازش.
بیانی (از آنندراج).
ز شیر دختر رز تا بریدم طفل عادت را
به حکم دایه ٔ مشرب به خون توبه خو کردم.
ابوطالب کلیم (از آنندراج).
کلیم پیر شدی وقت آن هنوز نشد
که طفل طبع ز شیر هوس بریده شود.
ابوطالب کلیم (از آنندراج).
- طفل رزان، شراب انگوری:
مینا ز می ناب تهی ماند و لب از حرف
خاموشی ما مرثیه ٔ طفل رزان است.
درویش واله هروی (از آنندراج).
- طفل زبان دار، کودک زیرک.
- طفل زبان دان، کودکی که سخن استاد زودبفهمد و یاد گیرد و به استاد بازگوید:
دل من پیر تعلیم است و من طفل زبان دانش.
خاقانی (از آنندراج).
- طفل شب، ماه. (آنندراج) (غیاث).
- طفل شش روزه، عالم و آنچه در اوست که در شش روز آفریده شد به حکم خلق السموات و الارض فی سته ایام. میرزا صائب راست:
ما حریفان کهن سال جهان ازلیم
طفل شش روزه ٔ عالم ندهد بازی ما.
- || و بعضی گویند کنایه از انسان است. (آنندراج).
- طفل ششماهه ٔ رز، شراب، چه بعداز شش ماه رسیده شود:
طفل ششماهه ٔ رز یک نفس آرام نیافت
تا نگردید به گهواره ٔ مینا در خواب.
طغرا (از آنندراج).
- طفل شیر و طفل شیرخواره، بمعنی پس اضافت به اندک ملابسته باشد (کذا). و ملا طاهر وحید راست در تعریف میدان اصفهان:
ازاین سروران گشته گر طفل شیر
از آن سر چو برگشته برگشته پیر.
(از آنندراج).
- طفل مزاج و طفل مشرب، آنکه خوی کودک دارد. ساده لوح. ابوطالب کلیم راست:
بر طفل مزاجان جهان چون گذرد حال
امروز که پستان امل شیر ندارد.
میرزا صائب راست:
از طفل مشربی است که در کام ناقصان
این میوه های خام تمنا شود لذیذ.
(از آنندراج).
- طفل مشیمه، شراب انگوری لعلی. (برهان).
- طفل مشیمه ٔ رزان، شراب انگوری. (آنندراج).
- طفل مکتب، مرادف طفل دبستان. (آنندراج).
- طفل هاله، طفل نوزاد که زیاده از دو سه روز بر او نگذشته باشد و گویند شش روزه و این از اهل زبان به تحقیق پیوسته است وبرخی گویند بدین معنی مسموع نیست، اما طفل حال چنانکه گویند فلانی طفل حال است، فلان مقدمه به خاطرش نیست. راضی راست:
آن کمان ابرو چوطفل هاله بود از سرکشی
چون کمان حلقه ای با ماش ناچاقی بود.
(از آنندراج).
- طفل هندو، مردمک چشم را گویند به اعتبار سیاهی. (برهان) (آنندراج):
تانترسند این دو طفل هندو اندر مهد چشم
زیر دامن پوشم اژدرهای جان فرسای من.
خاقانی.

فرهنگ معین

طفل

(طِ) [ع.] (اِ.) بچه، کودک. ج. اطفال.

مترادف و متضاد زبان فارسی

طفل

اسم بچه، خردسال، غلام، کودک، نوزاد، نوباوه، نوجوان،
(متضاد) بالغ، بزرگسال

معادل ابجد

طفل ، کودک

169

عبارت های مشابه

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری